بگذار دلم آنچنان
بسوزد از مرگ عشق تو
که خاشاکی
در بهشت آتش های ابراهیم
ای که تو را کنیزی هاجرها
فخری نه
که دلی از نفرت های عاشقانه
و دستهایی از خنجرهای خواستن
ایثار جان و سینه ی
پیامبری تنهاست
که جمال خسته اش
آخرین آئینه ی
دردناک چهره ی من بود
* * *
آه
اهریمنان دور از من
اهریمنان برادرواران
همزادگان
همخون ها
همبتاران
عشق خونین جنین
جان جوانی مرا
بکدام نیزه ی نگاه و تبّسم
زخمی آنگونه زدند
که التیام را بر لهیده گیهایش
پنداری
نوشداروی مرگ سهرابان است
آری
آری
* * *
شادمانیهای مرا
آسمانی دیگر می باید
و کودکانه احساسی
دیرینه تر
تا حضور نا بهنگام عشق را
در خود بیاد آرم !
بهار 1356