سقف است و دیوار و درهای بسته
دود است و سرسام
و من
همچنان در کار اندیشه های بی حاصل ِ خود :
( فردا چه باید کرد ؟
فردا چه خواهد شد؟ )
* * *
حــسّ غریبی
در من می نشیند
می ترسم از خویش
میلرزدم دل
از بیم تنهایی و ناامیدی
سر می سپارم به گریه !
* * *
در واحه ی بی سرنشین شب ِمن
مهتابی از یاد تو میدرخشد
و گلبادی از بوی خوب تو
می نشیند
بر مشام ِ دل ِ من
وه چه شیرین خیالی !
امـــّا
سقف است و دیوار و
درهای بسته !
1375 – بندرعباس