مهربان بزرگوارم هاشم عزیز؛
به گمانم که به گفتهی بزرگی به نام بتهون (آنجا که زبان از گفتن باز میماند و قلم از نوشتن میایستد، موسیقی آغاز میشود)، که گویا در این لحظات بزعم خودم و به نیات لبالب از احساس درونم، زیباترین و گویاترین کاری که از عهدهاش بر میآمدم این بود که با همان چندتا “آکورد” همیشه، تازهترین و آخرین ترانههایم را در چشمان مهربانت ناله میکردم و تو در الحان و کلمات مکرر من “رامی” واقعی را میدیدی و احساسش میکردی. هر چند آن همه مساعدتهای بلاجبران و سخاوتمندانهات خود نشان از این حقیقت دارد که زوایایی چند از هزار توی ذهنیت و تخیلاتم را عیناً پنداری نگریسته و احساس کردهای – درد آن رنج مشترکی که ابعادی هزارگانه دارد – و بعد از این همه تطول کلام زیرا که قلم از بیان احساس قدردانی عاجز است و آرزوی سلامت جسم و جانت و توفیق آرامش روان بزرگوارت تنها واکنشی درونی و به نیات من مربوط است. طبعاً مرا صادقانه باور داشتهای و اطمینان یافتهای که دل به دل راه دارد و مهرت به من یکسویه نیست که خوب، من، یعنی ابرام هم دوستت دارد. من نمیتوانم کسی را که اینسان بیدریغ دوستم میدارد و به من میاندیشد نادیده بگیرم و یا بیتفاوت و ناسپاسگزار باشم. در هر حال امیدوارم سیدعلیجان عزیز توانسته باشد آخرین نوار را برایت فرستاده باشد ضمن اینکه ایشان در کمال تأسف دلگیر و دلافسردهی مرگ تصادفی پدر خوب و بینظیرش هست و تازگی سعادت دیدارش را نیافتهام. جز تعدادی “شعرواره” چیزی نداشتم که قابل توجه باشد که لحظات و آنات گرانبهایت را صرف خواندنشان بکنی.
که نهایتاً قربان محبت و صفای تو
شادزی، با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
فدایت رامی
دوم اردبیهشت 1376
بندر
ضمناً دو سه ماه پیش تهران بودم
ایامی از آبان و آذر و دی
که باشکوهترین و ارزشمندترین حاصل این سفر دیدار پنجساعته جناب شاملو بود و آیدای بزرگوار. گیتار و دفتر شعرم را برده بودم برایشان ترانههایم را و چندتا از آخرین شعروارهها را خواندم که معلوم بود بدشان نیامده و یک هفته بعد تلفنی جویای نظر استاد و آیدا شدم در مورد موسیقی و ترانهها و اشعارم جز اینکه خوب است حرف خاصی نفرمودند – به هر حال برایم موهبتی بود- تا تماس دوباره قربانت رامی.