شد
آنچه که نبایست میشد
و نشد
آنچه بایست میشد .
دانستم
آنچه را که بایسته ی دانستن نبود
و ندانستم
آنچه را که شایسته ی دانستن است .
گریستم
در هنگامه ی سرخوشی های جوانسالی
پشت شکوفه های لبخند ،
و خنده سر دادم
در کشاکش رنج سالخوردگی
مرگ را
تجربه ها کردم
در اوج شور زیستن .
و به زندگی برخاستم
آنگاه که مرگ
آخرین چاره ام بود.
سال 1360 – ایلود
و به زندگي برخاستم
آنگاه كه مرگ
آخرين چاره ام بود