هوای فصلی دیگر در سرم بود که
از هیچستان احساس و خیالاتم
چهره پدیدار کردی
فریبی دیگر
در نیرنگ دلفریب چشمانی دوباره
نگاهی از آن دست که
هر دل افسرده ای را
به شادابی بر می انگیزد
و خرد را
در شعله های احساس و تخیّل
خاکستر می کند.
می دانستم
می دانستم که «زن» فریب است
که زن شیرین ترین دروغ آفرینش است
و حلاوت ستم هایش
ترانه و شبانه و غمگنانه ی آدم می شود.
امّا
چندان خوب و شیرین و خواهنده می نمودی که
به نادانی و کودکواره
سر به مهرت سپردم
و شاهواره
بر سریر عشقت نشستم.
جنون آسا
به خواهش ناممکن جانم
پاسخ گفتم
و سرودم
و سرودم
و خواندم آوازها،
برای بانویی گرانمایه
که آنک
تو بودی
به انگاره ای همیشه
که عشق است این
– یگانه تسلّای درد آدمیتم
آخرین آرزوی دلم
که شعر بود.
پرداخته ی اوهام پیرانه سری هایم!
آی نیرنگ رنگین تر از
رنگین کمان ها!
و
ای فریب دلخوش دل سادگی های من!
.
* * *
.
آه از نهادم بر آمد
و ققنوس شدم
در خاکسترهای آتشی
که تو افروختی
و با من آن کردی که
یهودای اسخریوتی
با پسر مریم.
و سالومه ی فتنه ساز قصّه ی عشقم شدی
تا یحیای شهید خودخواهی تو باشم
تا سرمست از شراب چهل ساله ی
خون من
بر صحنه ی شوم سرنوشتم
برقصی.
تا مکر حوّا را
ثابت کنی
و آدم نگون بخت و دل ساده را
اسیر جسم و جمال خود کنی
تا ابدالآباد.
.
* * *
.
اینک
بدرودی همیشه ام باد
با زن که مکر است.
و زندگی که فریب است.
و بطالت است.
دروغی که به خطا
عشقش پنداشتم!
بدرود گلبانوی
سراپا خار من!
خدا یارت
«کاذیه ی» شیرین شهرم!
آی شجره ی طیبه ی پر بر و بار!
بی خزان باش الاهی!
پیوسته دلت شاد
و لب خندان باد!
.
* * *
.
هرگز در میانه نبوده ام من
هیهات!
دیگر نیستم من
و نخواهم بود.
اینک فریفتی مرا
به بازی شیرینت
و به دیار هرز نابودی ام
کشاندی
و آموختی به من که:
«صداقت یعنی حماقت»
و عشق و تهیدستی
خیال واهی تلخی ست
ناهمگون و دردانگیز.
دریغ از دیوانگی های من!
دریغ از آن همه عشق!
دریغا
دریغا
دریغا دریغ!
.
20 / 8 / 1375