تنها گریستن

به واحه ی زرد ذهن که رسیدی

سراب را بپذیر

صمیمانه بپذیر

که تشنگی منشور خلقت توست

و حنجره ات را

از تصویرهای خانه و آب بتکان

که آدمهای دنیای من

دیر است تا از مذهب خویش بازآیند.

دیر است دیگر،

تا فرسنگهای رجعت

رنگین کمان خاطره ها باشد .

این واحه محراب آخرین خانه ی توست

و شبستان ،

بوی تربت دستهای تو را می دهد

تا میلاد مرگم را

چراغانی کنی .

آی !

همبسترم چه زهری در لثه هایم گذاشت؟

هنگامیکه رگه های سرخ عطش

عبور مهربانیم را

حرام می کرد.

ملوسینای شرقی

در اضطراب روزهای ممنوع

برمن چه می گذشت ؟

آن دست های سنگین

وقوع کدام بعثت را

بر شانه های لاغر من میریخت

که اتاق تنهائی ام

“حرا” ی مناجات می شد؟

که من از آنهمه جوانی

تنها ، گریستن را می دانستم

که پاکی من ،

از حاشیهٴ ذهنم فراتر می رفت

و خدای من

آن تنهاترین خدا

” من بودم ”

” من ”

خدای من بود

که دوستش میداشتم

ودوستم میداشت .

و دریغا،

دریغا

که انسان را جز دیوانگی

چاره ی بودن نبود.

آبان ماه 1347

به اشتراک بگذارید:

1 یادداشت برای “تنها گریستن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

وب‌سایت ابراهیم منصفی (رامی)