در وهم سبز علف ها
پشت پیشانی ام
چرک صد ساله
دهان برگشود
و خواهرم
با گل شاهدانه
فرق مجروحم را
مداوا فرمود
تا بدین گونه هزار بار
با مرگ مکرّر
به ستیزه برخیزم
آنک
غرور جوانی ام که در فریب نادانی
به خاک مذلّتم فرو گذاشت
(داغ نیلی هزاران حادثه ی مشئوم
در سرایش ممنوع عاشقانه های ناب)
.
میان تابوت های
روزگاران گذشته
غزل های سلیمان را
به کلام عبرانیان
باز می سرودم
در ستایش دختر مادرم
یکلیای سبزه ی جمیل
خواهر ممنوع هم سرنوشت
(خواهر توأمان جانم)
.
پدربزرگ یاوه سرایان
این روزگارم!
بیهوده گوی تنهای این جزیره ها
و بندرگاه های جنوب.
به سنگ زیرین آسیاب می مانم
در نافرسودگی و بردباری
اما چونان شب تابی در گستره ی جنگل
هستی نورم
آنی بیش نمی پاید.
شکننده ام،
ناچیز و میرایم،
خضر همیشه زنده اما
بر پیر سالی ام
شیخانه سلام می گوید.
.
* * *
.
آخرین برگزیده ی خداوند
دوراندیشان را
در مباهله ای روشن
به گریز و شرمساری وانهاد
اما اینان
اینان که زمین و زمان را
به زور و زر واستانده اند
و اقتدار خوف انگیزشان
بر هر ایمان و اندیشه ای
سایه ی تهدید می گستراند
با اینان
از رنج هزار ساله ی خویش چه می تواند گفت؟
بُعد خالی دل پرنده ای
که سکته کرده بود
و چشمان گشاده ی بانویی جوان سال
که چشم اندازی ناپیدا را
در تبسمی ابدی
خیره می نگریست؟
.
* * *
.
آه
دل خالی من که دیگرش
حضور مادینه ی هیچ همزادی
بر نمی آکند
و تمنای آخرینم را
در طعامی خوش
بر دهان عسلش
فرا نمی خواند.
و بدین گونه
مرگ من
دشوار می شود.